شور عشق

شور عشق

شعر و مطالب جالب , رمان و داستان
شور عشق

شور عشق

شعر و مطالب جالب , رمان و داستان

زیباترین داستان عاشقانه و غم انگیز قرااااااااار

زیباترین داستان عاشقانه



نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.


 


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


 


گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.


 


صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


 


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.


 


آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.


 


تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.


 


ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.


 


مبهوت.


گیج.


مَنگ.


هاج و واج نِگاش کردم.


 


تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.


 


چهار و چهل و پنج دقیقه!


 


گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!


بغلم کن عشق خوبم؛ داستان عاشقانه

بغلم کن عشق خوبم؛ داستان عاشقانه



بغلم کن عشق خوبم؛ داستان عاشقانه

 


داستانی عاشقانه و خواندنی بر اساس یک واقعیت


 


یواشتر برو من می ترسم ….


 


زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.


زن جوان: ‘یواشتر برو من می‌ترسم’ مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!


زن جوان: ‘خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.’ مردجوان: ‘خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!’


زن جوان: ‘دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟’ مرد جوان: ‘مرا محکم بگیر’


زن جوان: ‘خوب، حالا میشه یواشتر؟’ مرد جوان: ‘باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.’



بغلم کن عشق خوبم؛ داستان عاشقانه



روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.


 


مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!



زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی



زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

خدایــــا !

خط و نشان دوزخـــــت را برایـــم نکش !

جهنم تـــــر از نبــــودنش

جایـــی سراغ ندارم…

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

ساعتهــــا به این می اندیشم ، که چرا زنــــده ام هنـــوز ؟

مگـه نگفتـــه بــودم بی تــــو میمیرم ؟

خدا یادش رفته است مرا بکشــــد؟

یا تــــــو قرار است برگردی ؟

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

: امشب همه چیز رو به راه است همه چیز آرام…..آرام … باورت می شود ؟

دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم “ با یاد تو ” تو نگرانم نشو !

همه چیز را یاد گرفته ام ! راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم ! تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم ! تو نگرانم نشو

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.دلتنگی که فاصله را نمی فهمد!

نزدیک باشی و اما دور…دور…دور!

تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.

تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…

پر از کوچه هایی که همه ی آن ها

برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!

فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین

چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!

خون بهای این دل های شکسته را

چه کسی می دهد؟!

حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.

می دانی،نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند

و کسی که باید،آن ها را نخواند!

قرار نیست این را هم بخوانی…

قرار نیست بیقراری ام را بفهمی!

قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد

و

چند واژه را پنهان کرد…

قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت

و

عشق چه درد بزرگی است…

قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم!

و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…

اما برایت این نامه را می نویسم

برای روزی که تو هم دلتنگ باشی!

دلتنگ کسی که دوستش داری…

برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی

و

هزار قاصدک را بوسیده باشی!

برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی

و با بغضی سنگین در انتظارش

نشسته باشی!

برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری

از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را

بوییده باشی !

تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است؟

آن روز چقدر از هم دور شده باشیم؟

پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره

برای آخرین دیدار گریسته باشیم ؟

هنوز زود است…

برای تو که از حال دلم غافلی زود است..

نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم…

نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند!

و هر روز سایه ام ،کمرش خم و خم تر می شود!

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…

برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…

وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند

دیگر از تو خبری نمی گیرم

شاید نشانی ام را گم کرده ای…

گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند

مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند!

کوچه ها را که نگو…

بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود…

تکان دستی،سلامی…

خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد!

هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…

نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.

هنوز هم انتظار را دوست دارم.

هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…

به دست هایی که توی هوا تکان می خورند
و

به بوسه هایی که میان دود…گم می شوند !

خوش به حال قطارها همیشه می رسند…

اما من …هیچ وقت نرسیدم !

هیچ وقت…تمام زندگی ام فاصله بود…

این نامه باشد برای روزی که

یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…

چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو،

از مسافری که عمری عاشقت بود …

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

دلم یک دیوار میخواهد

تا نگفته هایم را حک کنم دیگر اینجامجالی برای سرودن ندارد
دلم یک سبو می خواهد تا مقدس فریادنشدنی ام در آن موج بزند

دلم شکسته است امروز اما دیگر دلی نمی خواهد تا اورا دریابد

دلم دیوار می خواهد

تا بر او مشت بکوبم او “هم طاقت دلم را دارد هم طاقت مشتم “

و بر سرم فرو نخواهد ریخت…….

مثل هر آدم ضعیفی که در سختی ها بیش تر به یاد خدا می افتد

و در بی کسی بیش تر می فهمد که خدا، تنها کس هر کسی است،

خدا را به روشنی و صراحت صبحی که دارد در برابر چشم های منتظرم

طلوع می کند، حس می کنم، می بینم،

دست های لطیف و حمایت گرش

را بر روی شانه هایم لمس می کنم

و از این همه لطف و مهر که به این بنده حقیر و بی ارج ارزانی داشته است،

غرق هیجان و خجلتم.

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

خدایا! چندیست که زمان برایم به سختی می گذرد،

از همه رنجهایم با غم و اندوه به تو پناه بردم

و حال با تمام وجود به تو پناه می برم

مرا از رنج چه غم که تو را دارم.

مرا همین بس که توفیق یاد تو و همنشینی تو و بندگی تو را یابم.

مهربانم!

لحظاتی بود که خنده و گریه را به هم پیوستم… خندان گریستم!

لحظاتی که تنهایی بر وجودم چنگ انداخته بود

و رنج توان از قدمهایم می گرفت،

زمین خوردم،

با یادت برخاستم و ادامه دادم! لحظاتی که هیچ پناهی را نمی یافتم

و هیچ همراهی نبود، خدایا به تو پناه بردم!

لحظاتی که دلم را مملو مهرت و ذهنم را سرشار یادت کردم

و آن زمان آرامش یافتم…

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

به نام کلام دروغین عشق

چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این فلبی را
که شکستی و رفتی بنویسم اما
تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر رویکاغذ میریخت و نمی توانستم آنچه را
که میخواهم بر روی صفحه کاغذ خیس بنویسم.
حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و
همان قلب شکسته ام تنها یادگار
از عشقت به جا مانده.قلبی که یک عالمه درد دارد ،
دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.
از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و
با لحظه های تنهایی ساختم.
نمی توانستم از او که مدتها همدلم و همزبانم بود جدا شوم ،
اما تو رفتی و تنها یک
قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود.
یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم
تا اینگونه در غم پایانش بنشینم.تو که میخواستی
روزی رهایم کنی و چشمان
بی گناهم را خیس کنی چرا با من آغاز کردی!
مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود!
گناهش این بود که عاشق شد و
تو را بیشتر از هر کسی ، از ته دل دوست داشت.
اینک که برای تو از بی وفایی هایت
مینویسم انگار آسمانم چشمانم دوباره ابری شده و در
قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد!
اما من مینویسم.مینویسم که یک قلب را شکستی ،
و زندگی ام را تباه کردی.
کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ،
کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم
و از غم دوری ات با چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.
نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.
می خواستم عاشقترین باشم ، برای تو بهترین باشم ،
یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.
آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ،
همه به من میگفتند ((دیوانه)).
آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از
غم جدایی ات روانی شده است.
این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه
آرزوی خوشبختی برایت کردم.
این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ،
راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم
اما دیگر دلم نمیخواهد حتی یک لحظه نیز با تو باشم.
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم.
دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده
و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.
و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که
هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .
هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ،
نمیخواستم بنویسم از تو ،
اما قلبم نمیگذاشت.
بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.
انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ،
دیگر قلمم بر روی کاغذ خیس نمی نویسد.
خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی

خاطره ی یک عشق...

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|




پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

دختر: توباز گفتی ضعیفه؟

پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

دختر: وااااای… از دست تو!

پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟

دختر:اه…اصلاباهات قهرم.

پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.

دختر: … واقعا که!

پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟

دختر: لوووس!

پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!

دختر: بازم گفت این کلمه رو…!

پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!

دختر: من ازدست توچی کارکنم؟

پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!

دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!

پسر: صفای وجودت خانوم!

دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!

پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!

دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”

پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

دختر: ولی من که بور بودم!

پسر: باشه… فرقی نمی کنه!

دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟

پسر: …

دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…

پسر: خدا… نه… (گریه)

دختر: چراگریه میکنی؟

پسر: چرا نکنم… ها؟

دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…

پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…

دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا

پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم

دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟

پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…

دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …

پسر: …

دختر: دوباره ساکت شدی؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!

اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…

نه… اشک و فاتحه

نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

امان… خاتون من! توخیلی وقته که…

آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…

دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!

نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!

بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…

اما… تـوآرام بخواب…


داستان کوتاه عاشقانه

پنج داستان کوتاه عاشقانه


عاشق دریای مواج

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه‌اش را بوسید و تا جایی که مطمئن شود نفس‌هایش لاله گوش مرجان را نوازش می‌کند دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت:«تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر.»

در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می‌کرد. رژ لب قرمزش را از لابه‌لای خرت و پرت‌های کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت:«من تو رو نه بخاطر اینکه دوستم داری، بلکه بخاطر اینکه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم.»

و درحالی‌که هنوز گونه‌اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.


محمد رضا جعفری




پنج داستان کوتاه عاشقانه


همین الان می‌خوام

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ الان؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌ای تو خونه که مامان خالی کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمی‌خواستم بزنم تو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من می‌خوره!؟ من که خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه عموم.

یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمی‌خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم می‌شد که یه روزی بر می‌گرده، وسط داستان هم این‌جوری بود که داره همه تلاشش رو می‌کنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می‌کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً الان؟ من خیلی وقته که دل کندم!

یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی که پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی من صبر می‌کنم. هر کاری هم لازم باشه می‌کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم حتماً استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود که من فکر می‌کردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر می‌کردی، ولی اونی نبود که الان می‌خواستی. پژمان اونی بود که توی اون روزا، همون چندسال قبل تو می‌خواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل می‌کندی!


رخساره ابراهیم‌نژاد