شور عشق

شور عشق

شعر و مطالب جالب , رمان و داستان
شور عشق

شور عشق

شعر و مطالب جالب , رمان و داستان

داستان کوتاه عاشقانه

پنج داستان کوتاه عاشقانه


بیست سالگی


وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.

اما خب من فکر می‌کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می‌کردم داره من رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه می‌کرد و با دوستش ریز ریز می‌خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب می‌کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی‌کردم و این کار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می‌زدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.

گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.

خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح‌ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می‌شدم، عطر می‌زدم، کلی به خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو‌های دلپذیری بین ما شکل می‌گرفت.

کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...

تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌های ویژه رو دعوت می‌کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!


روزبه معین



پنج داستان کوتاه عاشقانه


من و نارازاکی

برخلاف تمام ژاپنی‌ها نه چشمای ریز بادومی داشت و نه قد کوتاه. چن سال پیش که برای شرکت تو یکی از فستیوال‌های نقاشی رفته بودم ژاپن، چن روزی رو مهمان خانواده نارازاکی بودم. بابای نارازاکی شهردار توکیو بود و مادرش یکی از اساتید برجسته طب سنتی تو ژاپن بود. یه خانواده اصیل و سنتی که ریشه‌شون به خاندان موهایسو از امپراطوری‌های کهن ژاپن برمی‌گشت. نارازاکی یه خواهر بزرگتر از خودش به اسم نانامی داشت که استاد فلسفه تو دانشگاه ملی توکیو بود.

خود نارازاکی هم دانشجوی دکترای ادبیات نمایشی در آرت کالج توکیو بود. با این وجود نارازاکی خیلی به ادبیات و فرهنگ ایرانی علاقه داشت. شاید یکی از دلایل وابستگی و علاقه شدید نارازاکی به من همین علاقه زیادش به فرهنگ و سنن ایرانی بود، البته راستشو بخواین من هم خیلی از نارازاکی بدم نمیومد، آخه نارازاکی برخلاف تمام زن‌های ایرانی که من باهاشون در ارتباط بودم نه اهل تجملات بود و نه اهل مادیات.

نارازاکی نه موهاشو رنگ می‌کرد و نه آرایش غلیظی داشت ولی با این وجود از خیلی از زن‌های ایرانی زیباتر بود. نارازاکی حتی دماغش رو هم عمل نکرده بود.چشمای درشت مشکی نارازاکی بدجوری جادوت می‌کرد، فرم صورتش غیر قابل توصیف بود، ابروهای کمونی بهم پیوسته با لب‌های درشت و پوست سفید و بدون کوچکترین لک و جوشش تو رو به چالش می‌کشید. اجزای صورتش هارمونی عجیبی داشت.

زمانی که جلوی آینه موهاشو باز می‌کرد دوست داشتی ساعت‌ها بشینی و تو گندم‌زار موهاش مشق جنون کنی. قدِ بلند و اندام کشیدش تو رو به عبادت وادار می‌کرد. زمانی که راه می‌رفت می‌تونستی گوشه‌ای از هنرنمایی خدا رو در اندام نارازاکی تماشا کنی. زمانی که روبروت می‌نشست و باهات حرف می‌زد دلت می‌خواست زمان رو متوقف کنی و سال‌ها به خواب عمیق دوست داشتنش فرو بری.

اعترافش شاید خیلی سخت باشه ولی من عمیقاً شیفته و شیدای نارازاکی شده بودم ولی شاید سخت‌تر از اعتراف به دوست داشتن نارازاکی، باور کردن این مسئله بود که نارازاکی هم دیوونه‌وار عاشق و دلباخته من شده بود، به طوری‌که حاضر بود به خاطر من، خانواده و کشورش رو ترک کنه و همراه من به ایران بیاد. یه عشق عجیب و باور نکردنی. ولی از همه اینا عجیب‌تر شاید این بود که من چن سال پیش اصلاً ژاپن نرفته بودم و عجیب‌ترش این بود که اصلاً دختری به نام نارازاکی تو ژاپن وجود نداشت، ولی چیزی که اصلاً عجیب نبود این بود من دوست داشتم تو این چن خط حس حسادت تو رو تحریک کنم، شاید به اندازه همین چن خط حسادت، عاشقم می‌شدی. حسادت اولین قدم تو راه دوست داشتنه.


بنیامین کاهانیان


کتاب یک عاشقانه‌ی آرام

کتاب یک عاشقانه‌ی آرام اثر نادر ابراهیمی است.


این کتاب داستان زندگی زن و شوهری جوان است که سعی دارند زندگی عاشقانه شان را از خطر روزمرگی نجات دهند. کتاب در سال ۵٧ روایت می شود.


گیله مرد معلم ادبیات است که ساواک او را ممنوع الکار کرده است. بنابراین او تصمیم می گیرد داستانی بنویسد و آن را به همسرش تقدیم کند…


درباره کتاب

حس میکنم نویسنده خودش و همسرش را در قالب شخصیت های کتابش به تصویر کشیده و چیزی که این کتاب را خاص می کند همین است.


در اصل کتاب، موضوع محور نیست بلکه گفتگو محور است و کل کتاب گفتگوی همین زن و شوهر می باشد.


وقتی کتاب ملت عشق رو خوندم با خودم فکر کردم جای کتابی که روابط انسانی را به عارفانه و عاشقانه ترین شکل ممکن بیان کند چقدر در ادبیات معاصر ایران خالیه! تا اینکه این کتاب رو خوندم.


واقعا درسته که هر کتابی، زمانی داره برای خونده شدن! مطمئنم شاید هر وقت دیگه ای این کتاب رو میخوندم انقدر به دلم نمی نشست…


به جرات این کتاب جزو بهترین کتاب های تمام زندگیمه!


نه فقط داستان جذاب، بلکه اشراف نویسنده به زمان روایت و جملات شاعرانه و شخصیت پردازی بی نقص و تشبیهات قوی همه از نکات مثبت کتاب بود…


حقیقتا یک کتاب کامل بود که به بهترین شکل ممکن حالم رو خوب کرد.


لطفا کتاب یک عاشقانه‌ی آرام را بخوانید چون هر روز که آن را نخوانید بدون شک یک کتاب خوب را از دست داده اید.




قسمت هایی از متن کتاب یک عاشقانه‌ی آرام

هیچ چیز همچون اراده به پرواز،پریدن را آسان نمیکند.


مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!

مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه، به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود!

عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنیی ست که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذات عشق است، و طراوت، بافت عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟


وقتی زندگی مان را به یک حفره ی سیاه بسیار گود تبدیل کردیم نباید انتظار داشته باشیم که در ته این حفره، عشق، مشغول پایکوبی و شادمانی باشد.


در عصر ما، هر میخی، در هر سنگی فرو میرود. ابزارهای مناسبش را باید یافت.


عاشق “شدن” مسأله ای نیست، عاشق “ماندن” مسأله ی ماست. بقای عشق، نه بروز عشق. 

عشق به اعتبار مقدار دوامش عشق است، نه شدت ظهورش…


در عشق، جایی عظیم برای بداهه نوازی هست، به شرط آنکه نواختن را بدانی.


مرگ مسأله ای نیست. اگر به درستی زندگی کرده باشی.


پیری در روح است، نه در سال.


عشق، حرکت دو نفر، مشتاقانه، به سوی هم نیست، بلکه حرکت دو نفر در کنار هم است.


زمان، بدون اراده، بدون هدف، بدون آرزو، بدون تازگی، بدون دگرگونی های نا منتظر، یک پیکره ی سنگی بیش نیست.


این خوب است که مدرسه باشد، و نرویم. این خوب نیست که مدرسه نباشد، و ما ندانیم به کجا نرفته ایم.


مقصد، زندگی را معنی میکند.

هدف، زندگی را عمیق میکند. 

زندگی را، وجود مقصد معنی میکند، نه رسیدن به مقصد.


بغلم کن عشق خوبم؛ داستان عاشقانه

بغلم کن عشق خوبم؛ داستان عاشقانه



بغلم کن عشق خوبم؛ داستان عاشقانه

 


داستانی عاشقانه و خواندنی بر اساس یک واقعیت


 


یواشتر برو من می ترسم ….


 


زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.


زن جوان: ‘یواشتر برو من می‌ترسم’ مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!


زن جوان: ‘خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.’ مردجوان: ‘خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!’


زن جوان: ‘دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟’ مرد جوان: ‘مرا محکم بگیر’


زن جوان: ‘خوب، حالا میشه یواشتر؟’ مرد جوان: ‘باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.’



بغلم کن عشق خوبم؛ داستان عاشقانه



روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.


 


مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!



داستان عاشقانه دل شکستگان

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|



این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.


من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.

در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.

در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.

عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال گذشت.

آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم. می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم. شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.

اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.

دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت. هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.

من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید. تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.

وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد. دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم. عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.

وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.

با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید. برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.

عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.

آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست. از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم. به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم. از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد. آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد. اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.

به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم. به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.

با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند، می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.

با چشمانی گریام به مونا گفتم: امیدوارم خدا دلت را بشکند.

از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم. 



زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی



زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

خدایــــا !

خط و نشان دوزخـــــت را برایـــم نکش !

جهنم تـــــر از نبــــودنش

جایـــی سراغ ندارم…

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

ساعتهــــا به این می اندیشم ، که چرا زنــــده ام هنـــوز ؟

مگـه نگفتـــه بــودم بی تــــو میمیرم ؟

خدا یادش رفته است مرا بکشــــد؟

یا تــــــو قرار است برگردی ؟

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

: امشب همه چیز رو به راه است همه چیز آرام…..آرام … باورت می شود ؟

دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم “ با یاد تو ” تو نگرانم نشو !

همه چیز را یاد گرفته ام ! راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم ! تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم ! تو نگرانم نشو

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.دلتنگی که فاصله را نمی فهمد!

نزدیک باشی و اما دور…دور…دور!

تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.

تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…

پر از کوچه هایی که همه ی آن ها

برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!

فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین

چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!

خون بهای این دل های شکسته را

چه کسی می دهد؟!

حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.

می دانی،نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند

و کسی که باید،آن ها را نخواند!

قرار نیست این را هم بخوانی…

قرار نیست بیقراری ام را بفهمی!

قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد

و

چند واژه را پنهان کرد…

قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت

و

عشق چه درد بزرگی است…

قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم!

و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…

اما برایت این نامه را می نویسم

برای روزی که تو هم دلتنگ باشی!

دلتنگ کسی که دوستش داری…

برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی

و

هزار قاصدک را بوسیده باشی!

برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی

و با بغضی سنگین در انتظارش

نشسته باشی!

برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری

از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را

بوییده باشی !

تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است؟

آن روز چقدر از هم دور شده باشیم؟

پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره

برای آخرین دیدار گریسته باشیم ؟

هنوز زود است…

برای تو که از حال دلم غافلی زود است..

نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم…

نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند!

و هر روز سایه ام ،کمرش خم و خم تر می شود!

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…

برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…

وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند

دیگر از تو خبری نمی گیرم

شاید نشانی ام را گم کرده ای…

گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند

مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند!

کوچه ها را که نگو…

بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود…

تکان دستی،سلامی…

خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد!

هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…

نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.

هنوز هم انتظار را دوست دارم.

هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…

به دست هایی که توی هوا تکان می خورند
و

به بوسه هایی که میان دود…گم می شوند !

خوش به حال قطارها همیشه می رسند…

اما من …هیچ وقت نرسیدم !

هیچ وقت…تمام زندگی ام فاصله بود…

این نامه باشد برای روزی که

یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…

چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو،

از مسافری که عمری عاشقت بود …

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

دلم یک دیوار میخواهد

تا نگفته هایم را حک کنم دیگر اینجامجالی برای سرودن ندارد
دلم یک سبو می خواهد تا مقدس فریادنشدنی ام در آن موج بزند

دلم شکسته است امروز اما دیگر دلی نمی خواهد تا اورا دریابد

دلم دیوار می خواهد

تا بر او مشت بکوبم او “هم طاقت دلم را دارد هم طاقت مشتم “

و بر سرم فرو نخواهد ریخت…….

مثل هر آدم ضعیفی که در سختی ها بیش تر به یاد خدا می افتد

و در بی کسی بیش تر می فهمد که خدا، تنها کس هر کسی است،

خدا را به روشنی و صراحت صبحی که دارد در برابر چشم های منتظرم

طلوع می کند، حس می کنم، می بینم،

دست های لطیف و حمایت گرش

را بر روی شانه هایم لمس می کنم

و از این همه لطف و مهر که به این بنده حقیر و بی ارج ارزانی داشته است،

غرق هیجان و خجلتم.

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

خدایا! چندیست که زمان برایم به سختی می گذرد،

از همه رنجهایم با غم و اندوه به تو پناه بردم

و حال با تمام وجود به تو پناه می برم

مرا از رنج چه غم که تو را دارم.

مرا همین بس که توفیق یاد تو و همنشینی تو و بندگی تو را یابم.

مهربانم!

لحظاتی بود که خنده و گریه را به هم پیوستم… خندان گریستم!

لحظاتی که تنهایی بر وجودم چنگ انداخته بود

و رنج توان از قدمهایم می گرفت،

زمین خوردم،

با یادت برخاستم و ادامه دادم! لحظاتی که هیچ پناهی را نمی یافتم

و هیچ همراهی نبود، خدایا به تو پناه بردم!

لحظاتی که دلم را مملو مهرت و ذهنم را سرشار یادت کردم

و آن زمان آرامش یافتم…

 

زیباترین نامه های عاشقانه و متن جدایی

 

به نام کلام دروغین عشق

چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این فلبی را
که شکستی و رفتی بنویسم اما
تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر رویکاغذ میریخت و نمی توانستم آنچه را
که میخواهم بر روی صفحه کاغذ خیس بنویسم.
حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و
همان قلب شکسته ام تنها یادگار
از عشقت به جا مانده.قلبی که یک عالمه درد دارد ،
دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.
از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و
با لحظه های تنهایی ساختم.
نمی توانستم از او که مدتها همدلم و همزبانم بود جدا شوم ،
اما تو رفتی و تنها یک
قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود.
یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم
تا اینگونه در غم پایانش بنشینم.تو که میخواستی
روزی رهایم کنی و چشمان
بی گناهم را خیس کنی چرا با من آغاز کردی!
مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود!
گناهش این بود که عاشق شد و
تو را بیشتر از هر کسی ، از ته دل دوست داشت.
اینک که برای تو از بی وفایی هایت
مینویسم انگار آسمانم چشمانم دوباره ابری شده و در
قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد!
اما من مینویسم.مینویسم که یک قلب را شکستی ،
و زندگی ام را تباه کردی.
کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ،
کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم
و از غم دوری ات با چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.
نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.
می خواستم عاشقترین باشم ، برای تو بهترین باشم ،
یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.
آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ،
همه به من میگفتند ((دیوانه)).
آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از
غم جدایی ات روانی شده است.
این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه
آرزوی خوشبختی برایت کردم.
این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ،
راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم
اما دیگر دلم نمیخواهد حتی یک لحظه نیز با تو باشم.
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم.
دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده
و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.
و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که
هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .
هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ،
نمیخواستم بنویسم از تو ،
اما قلبم نمیگذاشت.
بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.
انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ،
دیگر قلمم بر روی کاغذ خیس نمی نویسد.
خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی